ذاکر

دلش از عشق مي رنجيد ؟ هرگز
به جز با عشق مي خنديد ؟ هرگز

کميل و ندبه اش از ناله پر بود
ولي از زخم مي ناليد ؟ هرگز

در آن سجاده و در آن نمازش
کسي را جز خدا مي ديد؟ هرگز

به من گفتند چنان از شوق پر بود
جز از يارش نمي فهميد هرگز

و من گفتم شهيدم با خدا بود
و جز از او نمي ترسيد هرگز

به من گفتند او ثابت قدم بود
به جز در سجده مي لرزيد؟ هرگز

چقدر او کار کرد تا بي ريا شد
به دنيا اندکي چسبيد ؟ هرگز

در آن چشمان خيس و پر يقينش
نديدم ذره اي ترديد هرگز

به ما مي گفت از معراج اما
نديدیم آنچه او مي ديد هرگز

همان چشمان سرخي کز سر شوق
دگر شبها نمي خوابيد هرگز

نگوييدم چرا به آسمان رفت
دگر اينجا نمي گنجيد هرگز